25سال بعد تو یه شب همون اتفاق دوباره افتاد سارا فقط تونست با وجود زخمهای عمیق وشکستگی پاش دخترش سحر رو بغل کنه واز خونه بزنه بیرون.همه جیز خراب شده بود. به چشمهای دخترش نگاه کرد پر از ترس و وحشت بود خودشم دست کمی از دخترش نداشت اماباید خودش رو سر پا نگه میداشت. اما بلاخره از حال رفت. یک هفته بعد توی چادر هلال احمر چشماش رو باز کرد با نگرانی بدنبال دخترش گشت .و اونو صدا کرد.دختر کوچولوش وارد چادر شد در حالیکه عروسکی بغلش بود.و با صدای قشنگ بچه گونش داد زد :مامان ،مامان ،ببین این عروسک رو برام فرستادن،این چند روز که شما خواب بودی این عروسک مهربون مواظبم بود وکمکم میکرد و برام قصه میگفت.سارا عروسک رو با تعجب گرفت ونگاه کرد یه حس غریبی داشت نا خوداگاه نگاش به کف پای عروسک افتاد خطی اشنا و بچه گونه رو دید که نوشته بود:خواهر کوجولوغصه نخور خدا در کنارت .با چشمهای اشک الود از دخترش پرسید اینو از کجا اوردی.مامان:اونروز یه ماشین یه عالمه چیز برامون اورده بود اون اقا تا منو دید گفت:اهای دختر کوجولو بیا یه هدیه برات دارم زنم گفته 25 سال پیش این عروسک زندگی رو بهم برگردوند وازم قول گرفت اونو به اولین دختری که چشاش گریون بود بودم.سارا از در چادر به دور دستها نگاه میکرد در حالیکه به ارامی اشک میریخت

عاشقتونم...............