برای یک دوست واقعی
لطفا نظر بزارید
لطفا نظر بزارید

کساني که به طرف عقربهاي ساعت امضاء ميكنند انسانهاي منطقي هستند
كساني كه بر عكس عقربههاي ساعت امضاء ميكنند دير منطق را قبول ميكنند و بيشتر غير منطقي هستند
كساني كه از خطوط عمودي استفاده ميكنند لجاجت و پافشاري در امور دارند
كساني كه از خطوط افقي استفاده ميكنند انسانهاي منظّم هستند
كساني ك با فشار امضاء ميكنند ...........
اگر
A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z
برابر باشد با
۱,۲,۳,۴,۵,۶,۷,۸,۹,۱۰,۱۱,۱۲,۱۳,۱۴,۱۵,۱۶,۱۷,۱۸,۱۹,۲۰,۲۱,۲۲,۲۳,۲۴,۲۵,۲۶
آیا برای خوشبختی و موفقییت تنها تلاش سخت کافیست؟
تلاش سخت (Hard work)
H+A+R+D+W+O+R+K
8+1+18+4+23+15+18+11=98%
آیا دانش صد در صد ما را به موفقییت می رساند؟...........
هرکه عاشق بر حسین شد منصبی دارد
احترامی بس مقدس نزد اهل راز دارد
مکتب عشق حسینی بین که هفتاد و دو ملت
در شگفت از این که هفتاد و دو تن جانباز دارد
ای بنازم بر چنین هنگی که پیشاهنگ لشکر
همچون اصغر کودک شش ماهه ای سرباز دارد
بوی محرم که میاد خیمه و پرچمش میاد
فرشته از تو آسمون برای ماتمش میاد
مسافرهای کربلا دارن میرن به مهمونی
دل رو بزن به قافله اگه میخوای جا نمونی
توی صف زنجیر زنها آقا تماشات میکنه
اگه یه قطره عاشقی وصل به دریات میکنه
کنار هر سقا خونه به تشنه ها آب بنوشون
بچه های کوچولو رو لباس سقا بپوشون
وقتی که مشکی میپوشی فاطمه از راه میرسه
میگه فرشته ها بیاین داره میره حسینیه
غذای نذری رو ببین چه عطری داره تو کوچه
مردم براش میمیرن تا ببرن تو هر خونه
آقا امام رضا دوست داره اون فردی که
امام حسین بهش بگه شفاعتش با من بوده
ما اکنون در دسترس نیستیم؛ لطفا" بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید:
اگر شما یکی از بچه های ما هستید؛ شماره 1 را فشار دهید.
اگر می خواهید بچه تان را نگه داریم؛ شماره 2 را فشار دهید.
اگر می خواهید ماشین را قرض بگیرید؛ شماره 3 را فشار دهید.
اگر می خواهید لباسهایتان را تعمیر کنیم؛ شماره 4 را فشار دهید.
اگر می خواهید بچه تان امشب پیش ما بخوابد؛ شماره 5 را فشار دهید.
اگر می خواهید بچه تان را از مدرسه برداریم ؛ شماره 6 را فشار دهید.
اگر می خواهید برای مهمانان آخر هفته تان غذا درست کنیم ؛ شماره 7 را فشار دهید.
اگر می خواهید امشب برای شام بیایید؛ شماره 8 را فشار دهید.
اگر پول می خواهید؛ شماره 9 را فشار دهید. اما اگر می خواهید ما را برای شام دعوت کنید یا ما را به گردش ببرید، بگویید، ما داریم گوش می کنیم!!!
اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: باباجان! من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه
برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد. دختر خردسالش را بغل و او را غرق بوسه کرد.

امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها
همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله
خونشونو فروخت تا بديهي هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن
انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده
بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه
حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي
باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند
به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون
نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد.
منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي.بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت
منصور داشت دانشگاه رو تموم مي
كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق
ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و
ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي
جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين
آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه
اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.
ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را
نداشت.
در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب
كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند
بيماري ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند
ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال
کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري
بكنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام
وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از
آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.
ولي
چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و
گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي
بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده.در اين ميان مادر وخواهر
منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با
ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش.حتي گاهي مي شد كه
دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.
يه شب كه منصور
وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین
ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش
رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه
بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم....... دراينجا ژاله
انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت وبا علامت سر پيشنهاد طلاق رو
پذيرفت.
بعد ازچند روزژاله و منصور جلوي دفتري
بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج
رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند.منصور به
درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست
تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم
نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشاي
رفتن ژاله ايستاد
ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد
منصو گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده منصور با فرياد گفت من كه
عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي..منصور با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ
دكتر معالج ژاله.
آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد.همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم.
آموخته ام.. که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعاکنم.
آموخته ام.. که گاهی تمام چیزهایی که یک نفرمی خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او و قلبی است برای فهمیدن وی
آموخته ام.. که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالیست.
آموخته ام.. که مهربان بودن، بسیارمهم تر از درست بودن است